Pages

Tuesday, March 12, 2013

ماشین افتاده به خرج. پمپِ شیشه‌شورش سوخته و مدتیه که از روش دیم برای تمیزکردن شیشه استفاده می‌کنم و دعای بارون و یبسی مزاج پرنده‌ می‌خونم شبا. اگزوزش هم مشکل زیست‌محیطی داره یعنی کاری که اگزوزهای سالم با دود می‌کنن -و من نمی‌دونم که جز بیرون دادن دود چه کار دیگه‌ای می‌تونه باشه- رو این نمی‌کنه. هشتادوپنج دلار دادم که اینا رو بهم بگن و بگن که پونصد دلار دیگه باید بدی تا درست‌شون کنیم. نرخ تجربه خریدنم داره می‌ره بالا. امیدوارم که پیش میاد ازشون استفاده کنم لااقل. آخریش هم اینکه تحت هیچ شرایطی ماشین رو برای چکاپ یا تعمیر نبرم دیلرشیپ حتی اگه آشنا داشته باشم و تخفیف بگیره برام.
 تازگیا هم دزدگیر ماشین باز قاطی کرده و باعث شده ماشین خوب استارت نخوره. یا استارت خوردنش بگیرنگیر داشته باشه. دو روزه هر بار خواستم روشنش کنم یه دور به تمامی ائمه و معصومین متوسل شده‌م. پریروز به تشخیص غسان اورشلیمی (‌AAA) و در ازای پرداخت صد دلار چرک کف دست باتری ماشین رو عوض کردم. الان کاشف به عمل اومده که مشکل از استارتر یا دزدگیره. حاضرم سرمو بدم که اگه دزد بخواد ماشینو ببره این دزدگیر هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. خلاصه تمام تاکتیک‌های روشن کردن ماشین رو امتحان می‌کنم هر بار؛ از تغییر سرعت و نرمی و خشونت سوییچ‌درسوراخ‌چرخوندن گرفته تا دکمه دزدگیر رو هی روشن و خاموش کردن. هر دفعه به یکی جواب می‌ده گاهی هم ترکیبی. اگر هم هیچ کدوم افاقه نکرد ازش خواهش می‌کنم که اذیتم نکنه. خسته‌ام، عجله دارم، آیا می‌فهمه؟ بعضی وقتا می‌فهمه و با اکراه روشن می‌شه. 
امروز به هیچ صراطی مستقیم نبود. دوباره زنگ زدم به «خدمات جاده‌ای» که عضوشم (‌AAA). اینبار بر خلاف غسان اورشلیمی که خیلی یواش و خونسرد بود و هیچ توجه نمی‌کرد که من و پسر درازم از عجله و دلشوره لقوه گرفته بودیم، مایکل سوریه‌ای خیلی بی‌اعصاب و کم‌حوصله بود. بنا بر اصل ضایع‌شدگی جلوی تعمیرکار توسط دستگاهی که کار نمی‌کنه، دومین استارت رو که زد ماشین روشن شد. اگه کفش پلو‌خوری‌ها پام نبود لگده رو زده بودم. و اگر روشن نمی‌شد لابد مایکل لگد می‌زد. باور کرد که قبل از اومدنش نیم ساعت داشتم تلاش می‌کردم و هیچ صدایی ازش در نیومده. قرار شد ماشینو تو (tow) کنه. تا امروز عمر مفید باقی مانده ماشینم هر چی بود از امروز نصف شد. عمر من هم. ماشینم عین گوشت قربونی آویزون بود از ماشینش. ولی انگار که یه تیکه پارچه حریر ازش آویزونه بس که تند می‌رفت و لایی می‌کشید و به زور راه می‌گرفت از ماشینا. منم نشسته بودم کنار دستش و اگر کمربند نداشتم ملاجم در اثر ضربه‌های ناشی از دست‌اندازهایی که با سرعت هفتاد مایل در ساعت می‌افتادیم توش و با همون سرعت ازشون در میومدیم نرم شده بود و ضربه‌مغزی شده (کرده؟ چه هر دو فعل بی‌معنی‌ان) بودم. چشمم مدام از توی آینه به ماشینم بود که ببینم هنوز هست یا بعد از هر پرتاب کنده شده و فاجعه به بار آورده. یک جا هم وایستاد که چک کنه در صندوق عقب بسته است یا باز. گفت تمام راه شک داشته که نکنه بازه. و من داشتم توی ذهنم مرور می‌کردم که توی صندوق عقب چیا داشتم. رسیدیم یه جایی که فکر می‌کردیم تعمیرگاهه ولی فهمیدیم که آدرس رو اشتباهی اومده. برگشتیم سر جای اول و همونقدر که اشتباهی رفته بودیم دوباره رفتیم تا رسیدیم به مقصد. بین راه گفت که اهل سوریه است و سی ساله که آمریکاست. تمام این سالها هم جز دو سال اخیر فلوریدا زندگی کرده و دو سال پیش بعد از یه طوفان شدید خونه‌زندگی‌شون رو از دست دادن و اومدن اینجا. از من هم در مورد کشورم، حقوق آدما، ترافیک، قیمت بنزین و دمای هوا پرسید و من در مسیر رفت و برگشتِ بین صندلی و سقف ماشین با صدای بریده‌بریده جواب سوالاشو می‌دادم.

نگارنده الان سالم توی خونه‌ش نشسته و ماشینش مونده تعمیرگاه که درست شه. نگارنده عازم سفر هم هست. بگی‌نگی تب مختصری هم داره. نگارنده دلش می‌خواد برای یه مدت کوتاه هم که شده آب خوش از گلوش پایین بره. این همه هیجان برای سلامتیش مضر نیست آیا؟


No comments:

Post a Comment