Pages

Tuesday, March 12, 2013

بچه که بودیم مامان یک دوستی داشت که هیچ بچه‌نواز نبود. اهل رو دادن به بچه و نازکشیدن و لوس‌کردن و قربان‌صدقه‌رفتن، ابدن. بچه‌های خودش و دیگران هم فرقی برایش نداشتند و همه به یک اندازه حرف‌ش را می‌خواندند. خواهر مخصوصن خیلی از این خانم میم حساب می‌برد. خانم میم ابزاری داشت به اسم «اتوبوس شهر احمقا»؛ همان که در پینوکیو بود. هر بار خواهر مامان را اذیت می‌کرد یا شروع می‌کرد بنای ناسازگاری گذاشتن، خانم میم با لهجه غلیظ تهرانی‌اش می‌گفت «دِهَ، اذیت کنی می‌گم اتوبوس شهر احمقا بیاد ببردت‌وا». این «وا» را همیشه به جای «ها» یا «آ»ی ما می‌گفت. مامان و من غصه می‌خوردیم که خواهر اینقدر از این اتوبوس خنده‌دار می‌ترسد. مامان چند بار هم از خانم میم خواسته بود که بیخیال این اتوبوس شود منتها خانم میم اهل تساهل و تسامح نبود و هیچ بعید نبود بگوید بیایند مامان را هم بردارند ببرند. جالب بود که خواهر از خود شهری که قرار بود ببرنش آنجا نمی‌ترسید. از اتوبوس‌ش بود که زهره‌ش می‌ترکید.
جنبه‌های روانی-تربیتی این قضیه به کنار. خوب یا بدش به کنار. اینکه این تهدید به کدام لایه از لایه‌های شخصیتی پنهان خواهر آسیب زده یا نزده به کنار. اینکه در مقایسه با «گرگ میاد می‌خوردت» چقدر تهدید بهتری است که آدم از احمق بودن بترسد همیشه به کنار. اینکه اصلن چه مقایسه بی‌موردی است و هر دو مورد ترساندن بچه به یک اندازه بد است به کنار. اینکه آیا لازم است همیشه چیزی آدم را بخورد یا جایی ببرد که آدم آن کار بد را نکند به کنار. اینکه در صفحه ۴۳۸ کتاب روانشناسی کودک در باب ترساندن بچه چه نوشته شده به کنار... کاش یک «اتوبوس شهر احمقا»یی وجود داشت در عالم واقع و من اندازه بچه‌گی‌های خواهر ازش می‌ترسیدم. کاش یک لولوخورخوره‌ای داشتم برای خودم که یک جاهایی که هیچ‌چیز جلودارم نیست مرا وادار کند که دو قدم به عقب بردارم. از ترکیب «اتوبوس شهر احمقا» خنده‌دارتر و بانمک‌تر ترکیبی در عالم نیست. یا کم است. ولی همین ترکیب بچه را از کار بد (به زعم مادرهای آن دوره) بازمی‌داشت. کاش من هم از یک همچین چیزی بی که فکر کنم چی هست می‌ترسیدم. اینکه من از هیچ چیزی نمی‌ترسم نگران‌کننده و دردسرساز است.

No comments:

Post a Comment