Pages

Monday, March 18, 2013

عید نوروز را تا سه ساعت مانده به سال‌تحویل دوست دارم. جنب‌و‌جوش مردم را، ترافیک خوشحال شهر را، شلوغی و رونق بازار را، رفت‌و‌روب و تکاندن‌‌ها را، تشت‌های بزرگ ماهی دم مغازه‌ها را، بوی نم خانه را بعد از آویزان کردن پرده‌های نمناک و مادرم را که سفره هفت‌سین چیدن برایش بسیار ناموسی و جدی و خیلی فراتر از سنت و رسم و رسوم است. سفره هفت‌سین‌هامان را هم دوست دارم که به رسم مادرجون سیاه‌دانه هم دارد و همیشه سین‌هایش بیشتر از هفت‌تا می‌شود و ناچاریم سین‌های اضافی را حذف کنیم. زیر بار نخریدن ماهی قرمز -که معلوم نیست از کجا باب شد- هم نرفته‌ایم و هر سال سه ماهی قرمز با باله‌های رقصان و دم‌های بلند می‌خریم به نشانه خواهر، برادر و من. اندازه‌ها هم متناسب با سن‌مان به طبع. پارسال ماهی قرمزی که نماینده من بود را گذاشته بودند پشت پنجره که دلش باز شود و اینقدر مانده بوده به دل‌بازی که آفتاب سفیدش کرده بوده و آخرش هم انداختنش در توالت‌فرنگی بس که نمی‌مرد و بی‌رنگ شده بود و فکر ‌می‌کردند که دارد زجر می‌کشد و باید خلاصش کنند. برادر خیلی غصه خورده بود و روز بعدش تلفن کرد که انداختنت توی توالت‌فرنگی.

سال‌تحویل‌ را دوست ندارم. لحظه‌ غمناکی که همه ساکت می‌شوند و معلوم نیست در سرشان چی می‌گذرد. تعلیقش را دوست ندارم. بغض مامان را دوست ندارم. مرور سال‌ بی‌حاصلی که از من گذشته را دوست ندارم.

چیز دیگری که دوست ندارم عکس‌های روی میز است. آنها که یک زمانی بوده و الان نیستند. حتمن امسال عکس خواهر هم بین سین‌هاست. سال به سال آدم‌ها از دور میز به روی میز می‌روند؛ در قاب‌های نقره یا چوبی‌. پارسال همسر سابق در کت‌شلوار خوش‌دوخت دامادی تکیه داده بود به شمعدان و شاد و بااعتماد‌به‌نفس ‌می‌خندید، مادرجون روبروی آینه و کنار سبزه دست زده بود زیر چانه و در لباس سفید و قاب نقره به دوربین لبخند می‌زد و پدرجون با موهای پارافین‌زده و با نگاهی که انگار دنیا در مشتش است کنار تنگ ماهی و ظرف نون‌برنجی آرام و مصمم نشسته بود. ما هم خندان دور میز ادا درمی‌آوردیم و عکس‌های ده فریم‌ی مسخره می‌گرفتیم. امسال مامان و بابا و برادر خیلی تنهان. امسال عید در آن خانه، تعداد عکس‌ها بیشتر از تعداد آدم‌هاست و این من را غمگین می‌کند و وجدانم را درد می‌آورد. چون من یکی از آن‌هام که این تنهایی و خلوتی را به عیدهای آن خانه تحمیل کرده. از الان می‌بینم روزی را که برادر هم جلای وطن کرده و مامان و بابا نشسته‌اند دور سین‌ها و عکس‌ها به مرور عیدهای دسته‌جمعی‌مان. اینطور موقع‌هاست که آدم نه به خاطر خودش که کاش آنجا و در خانه بود، که به خاطر تنهایی آن‌ها که در خانه مانده‌اند برای هزارمین بار فکر می‌کند که آیا می‌ارزید؟ می‌ارزد؟ خواهد ارزید؟ و هیچ جوابی هم برایش پیدا نمی‌کند. جبرِ جغرافیایی تخمی‌ترین جبری‌ست که در طول تاریخ به آدمی‌زاد تحمیل شده و ما مجبورانِ جغرافیایی هم بلاتکلیف‌ترین مجبوران تاریخیم که دیگر نه زمین جایمان است و نه آسمان و هر سال معلق و نیم‌خوشحال-نیم‌غمگین عیدها را تلفنی و اسکایپی از سر می‌گذرانیم و دلمان خوش است که ایشالا که تصمیم درستی گرفته‌ایم.

در نهایت اما ما هم باید به توصیه الف.بامداد «دست از گمان بردار»یم چرا که:

 بودن به از نبود شدن،
خاصه در بهار...

عید همگی مبارک.

1 comment:

  1. نمیدانی چقدررررررر با این حس آشنام!!! با این عذاب وجدان که
    دور هم بودن خونواده رو به هم زدم! و واااااای از عیداش!!!

    ReplyDelete