Pages

Thursday, December 27, 2012

پاریس مرا -چه بی‏موقع- فرا می‏خواند. دلم پرسه‏زدن در Montmartre و دید‏زدن نقاشان خیابانی زبان‏بازش را می‏خواهد. آرزو دارم تنهایی بروم پرلاشز و خیره شوم به سنگِ سیاه و براق و هرمی‏شکلِ خانه ابدیِ هدایت. دست بکشم روی فونت ساده نامش با آن الف‏های کشیده. دنبال ساعدی و پروست بگردم و موی تنم راست شود از نزدیک شدن به آرامگاه‏شان. آدم موزه‏دوست و موزه‏برویی نیستم؛ نبوده‏ام هرگز. یادگاری به هر شکلی اذیتم می‏کند؛ چه عصا و دستمال مادربزرگم باشد، چه نامه‏های عشاق قدیمی و چه نصفه ستونی از تخته‌جمشید یا کله ناقص شیری از بقایای پاسارگاد در محفظه‏ای شیشه‏ای و زیر نور متمرکز. موزه‏های معروف را برای رفع تکلیف می‏روم. تنها موزه‏ای که دوست داشتم موزه متروپولیتن نیویورک بوده. دلیل دوست داشتنش هم این بود که مامان و بابا از اول سفر با هم قهر بودند و پادرمیانی من و همسر سابق برای آشتی کارگر نمی‏افتاد. مثل لشکر شکست‌خورده، سرمازده و در سکوت وارد موزه شدیم و اینقدر باشکوه و براق و گرم و دلنشین بود که مامان و بابا خودبه‏خودی با هم آشتی کردند و دست در دست همه موزه را گشتند و بدین ترتیب سفر چهار روزه‏مان از خطرِ نابودی نجات پیدا کرد و من از همانجا مدیون معجزه‏ متروپولیتن شدم. لوور را هم با همین خاطره خوش و به قصد ادای احترام یک دور با سرعت طواف خواهم کرد.
در عوض هی راه بروم و راه بروم در بلوار St. Germain که اینقدر در درس‏ها ازش خواندیم و از مگی ولنتاینِ استاد که با شور و چشمهای برق‏برقی عکس‏هایش را نشان‏مان داده درباره‏اش شنیدیم و ستایشش کردیم. کافه و خیابان‏گردی کنم. شراب و پنیر خوب بخورم. از دست‌فروشان دوره‏گرد خنزرپنزر بخرم برای سر و گردن و خانه‏ام. با ایفل عکس‏های توریستی بگیرم و تعجب کنم که چرا شانزلیزه بر خلاف تصور همیشگی‏ام پهن است و سنگفرش نیست. سِن را هم شب به شب از پنجره اتاق هتلم ببینم و چشمانم ستاره‏ای شود. 

از الان دارم برای تابستان برنامه‏ریزی/خیالبافی می‏کنم. از نظر سنی/زمانی/موقعیتی وقت وقتِ پاریس است. باید پس‏انداز کنم و رویای پاریسی‏ام را به واقعیت در آورم...