Pages

Monday, December 10, 2012

کم‏کم به درجه‏ای از بی‌خانمانی که نه چند-خانمانی رسیده‏ام که دلم برای این خانه‌‌فرنگی‌ِ نقلی‏ام هم تنگ می‌شود دیگر. از یک جایی به بعد به محیط زندگیت، به بقال و پمپ بنزین سر خیابان‌ات، به همسایه بالایی و پایینی و راستی و چپی‌ات چنان عادت می‌کنی که دوری از این محیط هم دلتنگت می‌کند. عادت خوب است. تطبیق و سازگاری بهتر است. با عادت زنده‏ایم. به نبودن‏ آدم‏ها، به دیگر نداشتن‏شان، به از دست دادن عادت می‏کنیم آخر. پوستمان لایه جدید می‏سازد و هی کلفت می‏شیم بی که خودمان بدانیم. 

چهار روز دیگر به سوی آشیانه‌ام پرواز می‏کنم. با لوفتازا (روی صحبتم با آنهایی‏ست که برایم بال تصور کردند و یا خیال می‏کنند جمله‏ی شاعرانه‏ای نوشته‌ام).  بر خلاف همیشه دلم هی تنگ و گشاد می‏شود از فکر سفر. چمدان‏های بیست و سه کیلوییِ پر از سوغاتی‏ام را برمی‏دارم، در خانه کوچکم را می‏بندم و برای یک ماه در آن یکی خانه‌ام جولان می‏دهم. مامان و بابا دوباره ِکرم که نه غذا در دهانم می‏گذارند و گلِ همه هندوانه‏ها، استخوان مغز‌دار همه خورش‌ها، سرشیرِ همه شیرِ جوشیده‌ها و طلایی‏ترین و تردترین ته‏دیگ‏ها برای من کنار می‏گذارند و هی مواظبند که سرد و گرمم نشود. می‏روم که برای یک ماه بار درس، تنهایی، خستگی، استرس و دلتنگی‌ را موقتن بر دوش‏شان بگذارم و اجازه دهم به انواع مهربانی‏ها و نوازش‏ها و ناز خریدن‏ها بنوازندم. مامان برام تخت تازه خریده. تختی که هیچ مرد بلند قدی سمت چپش نخوابیده. هیچ چیز آن اتاق دیگر شبیه خاطراتم نیست گویا.... 

می‏روم که ببینم برادرم چه بزرگ‏تر و مردتر شده. چه شانه‏هایش پهن‏ترند از دفعه قبل و موهای بابا چه سفیدتر و نرم‏ترند از آخرین بار. می‏روم که از پشت شیشه چهره خندان‏شان را ببینم که با چشم بین مسافرهای دیگر دنبال من می‏گردند. پله برقی فرودگاه را دوست دارم. می‏رم که برایشان دست تکان بدهم و وقتی بابا بغلم می‏کند بغضم بترکد و به جای اینکه بنالم از تنهایی و دوری و دلتنگی، غر بزنم که راه طولانی بود و خسته‏ام و هق‏هق‏ام بند نیاید و او هم بفهمد که دردم چیست و آرام بگوید رسیدی دیگر. مامان را ببینم که منتظر می‏ماند تا آخرین نفری باشد که بغلم می‏کند که به اندازه کافی وقت داشته باشد که توی بغلش نگهم دارد. رسیدن خوب است. برگشتن خر است. دفعه قبل خواستم که موقع برگشتن نیایند فرودگاه. با همسر سابق رفتیم. موقع خداحافظی طولانی و تنگ همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. اینبار برای فرودگاه تاکسی می‌گیرم. راننده تاکسی را بغل می‏کنم و یک دل سیر در آغوش هم گریه می‏کنیم. بدون اینکه بخواهیم نگران ناراحتی هم باشیم و گریه‏هایمان را بخوریم و تند‏تند آب دماغ و چشم بالا بکشیم. 

هنوز هی از توی کمد لباسی که دوست دارم برمی‏دارم و در چمدان می‏چپانم و هی وزنشان می‏کنم. ترازوی دیجیتالیِ دستی خریده‏ام. از آنها که به چمدان می‏بندی و چمدان را با آن بلند می‏کنی و وزنش را نشانت می‏دهد. اینقدر راحت و خوش‌دست است که روزی چند بار چمدان وزن می‏کنم. می‏ترسم آخرش یا خراب شود یا باتری‏اش تمام شود و بیچاره شوم.

چمدان بازی می‏کنم این روزها. کاری که خوب بلد شده‏ایم دیگر. نسل چمدان محوری که ماییم. 

پی‏نوشت: چه نوشته بدی شد. شبیه نوحه‏های تاسوعا و عاشوراست در محتوا. گریه کنید مسلمونا وعلی‏اصغر و دست بریده فلان...