Pages

Thursday, February 23, 2012


- دیروز پسرای گلم اومدن اینجا تا با هم درس بخونیم. برام املت هم پختن. اینترنت‏م رو هم درست کردن. اتوکد هم یادم دادن. 
شش-هفت سالی ازم کوچیکترن و در همسایگی‏م زندگی می‏کنن. آدمِ معاشرت با بزرگتر از خودم بودم همیشه و تصور نمی‏کردم با گروه سنی "الف" هم اینقدر راحت بشه حشر و نشر کرد و لحظه‏های خوب داشت. البته ناگفته نماند که این دو تا جونورهم بچه‏های متفاوت و خوبی‏ان. یعنی به تصوری که من قبلن از این رده سنی داشتم نزدیک نیستن هیچ رقمه. یه راحتی و بی‏آلایشی و خودِ خودشون بودنی دارن که توی "بزرگا" کمتر دیدم این اواخر. در عین حال که ادبیات و باحال بازیای مربوط به سنشونو دارن، یه مدل "مرد کوچَک"ی هم هستن که خیلی دلچسب و شیرین و بانمکه. خلاصه کلن دیشب شگفت‏زده شدم. 

- پسر درازم گفت که تو شبیه استراحتی. آدم میاد خونه‏ات انگار نمی‏تونه درس بخونه (تازه اون موقع هنوز نگفته بودم اگه درس نداشتیم "جنگا" بازی می‏کردیم). حالا آدم دهن‏بینی هم شدم و هی از دیشب فکر می‏کنم که خونه‏ام اتمسفر درس خوندن نداره. برای همین تصمیم گرفتم فردا خودمو فشار بدم که بتونم توی کتابخونه چند ساعت یه جا بشینم و کار کنم. 

- نمی‏دونم مشکل از تنهایی‏ منه یا از هورمونام یا هوای این شهر که بهاری شده یا چی. عصر که از خونه اومدم بیرون حس جفت‏گیری داشتم. 

- دلم سفر می‏خواد. یا مسافر خوب. یا درس نداشته باشم. یا بتونم کتاب بخونم و فیلم ببینم. یا آشپزی کنم. یا همه باهم.

- حالم خوبه. چند روزه زندگی رو بیشتراز قبل دوست دارم. خدا می‏دونه الان که اون بالا بالاهای منحنی‏ام، کی و چطوری پرت می‏شم پایین. همیشه موقعی که بشکن‏زنان خوش بودم با خودم و حالم و روزگار و آدماش، ته خوشی نگران پیچ بعدی بودم که خوشی از دماغم در نیاد به فضاحت. حالا ولی کلن در یه فاز مثبتی‏ام که یادم نمیاد حال بد چطوریه اصلن.

- کارشناس کامپیوتر برای هر خونه‏ای، یه دونه‏اش لازمه. الان که می‏خواستم این پست رو پابلیش کنم، همه چی خیلی خودبه‏خودی‏ای بهم ریخت. نه ته جمله‏ها تراز می‏شد، نه چیزای دیگه‏ای که به صورت پیش‏فرض برای اینجا تعریف کرده بودم درست کار می‏کرد. حالا اینکه چطور دورش زدم که قیافه‏اش شبیه پستای دیگه شده بماند. خلاصه خواستم یه یادی از دوستایِ "گیکِ" زحمت‏کشِ عالِم کامپیوترم هم بکنم و از دور بهشون خسته نباشید بگم. 


No comments:

Post a Comment