Pages

Wednesday, October 26, 2011

بعد از دیدن چند اپیزود از سریال محبوبم، رفتم گودر بازی. یکی از وبلاگها  پستی پابلیش کرده بود در مورد کتابی به اسم "قطار ساعت 10 به لندن" که پونه ابدالی نوشته و متاسفانه مثل خیلی از کتابای دیگه به بن بست ممیزی خورده و در نهایت مجوز نگرفته. نویسنده طی یادداشتی، فایل پی دی اف کتاب رو گذاشته که مردم بخونن و اگر تمایل داشتن، مبلغ معادل یه رمان، به شماره حسابی که داده واریز کنن. از یادداشت نویسنده حس خستگی-به-تن-موندن گرفتم. حس اینکه اجازه ندن آدم تولد نوزادش رو جشن بگیره. انگار که وسط یه قبیله دو آتیشه صدر‏اسلام، مادر نوزاد حروم‏زاده‏ای باشی. نوزادت رو اخ و تف کنن و نذارن به بقیه نشونش بدی. دل آدم می‏گیره.

خوندنش رو شروع کردم. 63 صفحه‏س. وسطاش رفتم سراغ یخچال جون. یهو دلم ماست خواست. اولش پشیمون شدم از ماست خوری ولی بعد یاد سطل ماستی افتادم که دیروز خریدم. اول اینو بگم که یکی از نقدهای همسر به عملکرد خانه‏داری من اینه که بدون اینکه یخچال رو چک کنم، می‏رم خرید و چیزایی می‏خرم که لازم نبوده. دیروز صبح هم که من خواب بودم، همسر سحرخیز رفته خرید و برگشته و دنیا رو آب برده و منو خواب. یعنی که متوجه این رفتن و اومدن نشدم. بعد از ظهر که همسر ورزشکار رفت بدوه، رفتم برای آش‏رشته سبزی بخرم که چیزای دیگه هم خریدم. نتیجه اینکه الان 2 سطل ماست، 10 عدد پیاز و مقدار قابل توجهی میوه توی یخچاله. شانس آوردم به جای "کارت"، سبد دستی برداشته بودم و سنگینش باعث شد به وسوسه لیمو‏ترش‏ها گرفتار نشم.
توی پرانتز، دفعه قبل هم که می‏خواستم لوبیا‏پلو بپزم، هر دو درست به فاصله چند ساعت لوبیا‏سبز خریدیم و قشرق به پا شد. جالب اینکه وقتی رفتم لوبیا‏سبز بخرم دیدم که تازه نیستن و تا حدی شل و گندیده‏ن و غر زدم که چرا اینا اینقدر خرابن. کیسه لوبیا‏سبز همسر رو که دیدم، شستم خبر‏دار شد که چه بلایی سر تازه‏ها اومده.
خلاصه برای اینکه از جنگ جهانی سوم جلوگیری کنم، سطل ماستی که خودم خریده بودمو قایم کردم پشت سبزی‏ها و آبمیوه‏ها. به این ترتیب، اگه شبی یه کاسه ماست بخورم، به زودی از شر اون یکی اضافه‏هه راحت می‏شم و پوکی استخوان بعد از یائسگی هم تا حد خوبی به تعویق می‏افته. 

No comments:

Post a Comment