Pages

Friday, April 20, 2012

چه روزی بود امروز. از زمین و آسمون بهم شلیک شد و از من کمونه کرد به دیگری. اضطراب لعنتی باز اینجاست. دوباره شدم اون "خانوم کوچولوی خرابکار"ی که بی‏توجه به هشدارهای همسر همه‏چیز‏دان‏ش، شلنگ‏تخته انداخته و پشتک‏وارو زده و حالا که سرش به سنگ خورده، تنها جای آروم و دنجش بغل همسره. که دوباره مثل همیشه، مثل هر دفعه که گند زده، بازم به خودش  پناه ببره و لابه‏لای فین فین کردنا و اعترافاش بشنوه که مهربون و دلسوز می‏گه "به جای بق کردن و سرزنش خودت، درس بگیر از کارات". و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، تا اینکه یه روزی مثل امروز درس نگرفته و گند زده و پشیمون، دلش برای بغل بی‏دریغی تنگ شه که یه عمری بخشید و پناه داد و آروم کرد... و رفت.

No comments:

Post a Comment