Pages

Wednesday, July 4, 2012

قرار بود به کبوترامون دونه بدیم. ظهرای چهارشنبه دراز می‏کشیدیم کنار هم و برام کتاب می‏خوند. سرم روی بازوش، چشمام بسته، سبک و رها و چسبیده به تنش گوش می‏کردم به بمی صدای مردونه‏ش که بسته به موضوع داستان، ریتم و لحنش تغییر می‏کرد. بیست و دو ساله بودم. قرار بود با هم پیر شیم. قرار بود مثل شخصیت‏های همون داستان که برام با حس می‏خوند، یه روز پیر و چروکیده و عاشق بشینیم روی نیمکت توی پارک و به کبوترامون دونه بدیم.

یکی از همون چهارشنبه‏ها، روی دیوار کنار تختش جایی که وقتی یه وری می خوابید نگاهش بهش می‏افتاد، نقاشی کشیدم. خودمو کشیده بودم که مثلن کنارشم همیشه. دل‏مون خوش بود. دل بیست و دو ساله‏مون به یه نقاشی مدادی روی دیوار یه خونه اجاره‏ای خوش بود. 
...

امروز چهارشنبه است دوباره. دلم سی ساله و در آستانه هفتمین سالگرد ازدواج‏مون، رسمن از هم جدا شدیم.

No comments:

Post a Comment