Pages

Friday, July 20, 2012

منتظر بودم دختر سه ساله دوستم -به اصرار مامانش- برام یه شعر بخونه. قد نخود اومد وایستاد جلوم، آب دهنشو قورت داد، با اون چشمای گرد آبیش در مقابل حیرت فزاینده من و لبخند رضایت مادرش «تا بهار دلنشین» خوند. با دهن باز زل زده بودم بهش و اونجایی که نوک‏زبونی گفت «بر سرم سایه فکن» رسمن کف کردم. به خدا من به «یه توپ دارم قلقلیه» هم راضی بودم. این شعر، لالایی بچه بوده. براش با تار می‏زدن و می‏خوندن تا بخوابه. غصه‏م شده بود اگه به من بگه حالا تو یه شعر بخون چی براش بخونم. دفعه قبل هم ازم رنگ یه گل رو پرسید، وقتی بهش گفتم صورتیه خندید و به مامانش گفت «می گه صورتیه»! خب بچه سه ساله رو چه به بنفش آخه. اعتماد به نفسمو در مقابل این بچه از دست داده‏م می‏ترسم بهش بگم بیا نقاشی بکشیم. 

No comments:

Post a Comment