Pages

Saturday, June 9, 2012

دختر بابا شدم دوباره. برگشتم به اتاق مجردی خودم. به زندگی پنج نفره‏ سابقمون. خواهر هم از زندگی متاهلی مرخصی گرفته و هر چهار نفر با تمام قوا پروانه‏وار دور و برم می‏چرخن و نمی‏ذارن آب تو دلم تکون بخوره. چه نیاز داشتم به این تیمارداری و لی‏لی به لالا گذاشتن. به محبت بی‏دریغشون. به بودنشون.

همسر (به زودی سابق) رو خیلی ندیدم توی این مدت. به صورت ریموت داره کارامو دنبال می‏کنه و هوامو داره. به قول برادر داره «محبت‏زدایی» می‏کنه. نمیاد که مهرش از دل‏مون (بیشتر از دل خانواده) بره بیرون ولی همچنان گوش‏به‏زنگه که اگه من کاری داشته باشم برام انجام بده. روز دوم با پدر و مادرش اومدن اینجا. گل گفتیم و گل شنیدیم. انگار نه انگار. پدیده‏ایم در نوع خودمون. 

تابستونِ تهران‏ه و کولر و عطر زردآلو و طعم توت. «خونه» هم که بهترین جای عالم. خود بهشت. تنهایی کارای اونجا رو به دوش کشیدن اینقدر خسته‏م کرده که تا الان همه‏ش خونه‏نشین و در حال استراحت بودم. ولی کم‏کم دلم می‏خواد برم بیرون؛ هوای آلوده شهرم رو نفس بکشم.

یه حسی داره سیخ میزنه که همینجا بمون، یه حس قوی‏تری می‏کشونه به اون سمت. بیچاره من که دلم با هر دو طرفه...

No comments:

Post a Comment