Pages

Thursday, June 28, 2012

اذان موذن‏زاده آب حیات بود.‏ غصه‏هام حل می‏شد لابه‏لای طنین اصوات عربی. دلم آروم می‏گرفت با آوای خوشش. به تراپیستی که چهار روز دیگه باهاش قرار ملاقات دارم فکر می‏کردم؛ به قرصایی که هر روز می‏خورم و منگ و خوابالودم می‏کنه و تمرکزم رو از بین می‏بره بی که سبکم کنه. و به صدای جادویی این پیرمرد توی گرگ و میش سحر. برای چند دقیقه خالی شدم از همه چی. از همه همه همه چی. 

No comments:

Post a Comment