Pages

Sunday, August 26, 2012

باورم نمی‏شه این منِ یه ماه پیش‏ام. فکر نمی‏کردم هرگز بتونم دوباره همون آدم سابق باشم. مهمونی دیشب خوب بود. خنده‏های ممتدِ وسط پانتومیم حال حسابی به دیافراگم و عضلات شکمی‏م داد و به فشار خون‏م و روان‏م. و به عضلات صورت نیز هم.
بقیه هم که می‏گن توی خونه‏م بهشون خوش می‏گذره یه قند شیرینی توی دلم آب می‏شه که نگو. حال خوب رو چه داشته باشی و چه برای بقیه ایجاد کنی به غایت لذت‏بخشه. کلن هم کشف کردم که مهمونی راه انداختن رو خیلی دوست دارم. از این دور هم جمع شدنای راحت که هر کی حس کنه خونه خودشه.  

اینقدر حالم خوبه که دلم می‏خواد همه رو بغل کنم ببوسم. جنبه ندارم که. اینقدر یقه همه رو می‏گیرم و می‏گم حالم خوبه که خودمو چشم می‏زنم و ترکمون زده می شه به همه چی آخرش زبونم لال.