Pages

Thursday, August 23, 2012

یک. بالاخره خونه شکل خونه شد، اتاق هم شکل اتاق. لباسا و کفشا هم مرتب رفتن سر جاشون. یخچال هم پر. باید یه فکری برای چمدونای خالی بکنم فقط.

دو. گاهی یه لنگه دمپایی با آدم کاری می‏کنه که هیچ از خدا بی‏خبری نمی‏کنه. گفته بودم که دیدن کفش آدما وقتی خودشون نیستن دلمو تا مرز جزغالگی می‏سوزونه؟ کفش/دمپایی/پاافزارِ بی‏صاحب در نزد من معصو‏م‏ترین و طفلکی‏ترین اشیاست. صلوات! 

سه. یه «تو-دو-لیست» بدریخت داشتم که فردا که برم روغن ماشین رو عوض کنم و با ادوایزرم حرف بزنم به سلامتی همه کاراش خط می‏خوره.

چهار. از ایران که برگشتم دیدم برگای گلدونم خشک و پلاسیده شدن. یادم رفته بود که بدمش به همسایه که بهش آب و نور بده. با اینکه دیگه هیچ امیدی به زنده شدنش نداشتم، همینطوری بی‏خودی چند لیوان آب ریختم توش. امروز که بیدار شدم دیدم زنده و جوون شده دوباره. سبز و تازه. باورم نمی‏شد. حس زنده و قوی شدن در خودمم بیدار شد. اگه گلدونم تونست، منم می‏تونم.

پنج. با زن عموی همسر سابق تلفنی حرف زدم. نگرانم شده بود که خبری ازم نشده بعد از تکست و پیغامی که چند روز پیش برام گذاشته بوده. حرف زدیم و گفت که همیشه مثل قبل دوسم داره و هر کاری داشته باشم روش حساب کنم. گفت که درسم رو بخونم و در وهله اول به فکر خودم باشم تا بتونم ریکاور کنم و یه زندگی جدید رو شروع کنم. الان عموجان هم برام یه لینک فرستاده که باید برم ببینم چیه. از اینکه به واسطه همسر سابق با همچین خانواده با شعور و بافرهنگی آشنا شدم خوشحالم. 

شش. خونه ساکت و خالی روی اعصابمه. سعی می‏کنم با صدای رادیو وزوز سیال در خونه رو از بین ببرم. 

هفت. یه شبی توی ماشین پسر عروسک‏ساز گفت «تو هم مثل خودمی؛ ظاهرت شنگوله ولی درونتو باید با بیل جمع کنن». این با «بیل جمع کنن»ش خیلی واقعی و خیلی «تو-دِ-پوینت» بود.

هشت. حالم روی هم رفته خوبه. بهتر از اونی که توی ایران بودم حتی. و منو این همه خوشبختی محاله واقعا که شبا بتونم راحت و بدون دردسر بخوابم.