Pages

Thursday, January 7, 2016



امروز بدجور دلم هوای تهران را کرده بود و از اینکه خانواده‌مان از هم پاشیده عصبانی بودم. فصل سرد برای من یعنی پارک ملت. پدرم عاشق این بود که دست من و شین کوچک را بگیرد و ببرد پارک ملت. پاییز و زمستان، جمعه‌ها صبح شال و کلاه می‌کردیم به قصد پارک. روی تپه‌های کوچکش غلت می‌زدیم و برگی یا برفی می‌شدیم. بعد قدم‌زنان به سمت پله‌ها می‌رفتیم. پله‌ها خیلی زیاد بودند ولی طراح فضای پارک برای اینکه از دل بالاروندگان در بیاورد داده بود کله مشاهیر را در امتداد پله‌ها کاشته بودند. من و شین کوچک هر بار موقع بالارفتن، پله‌ها را می‌شمردیم و در طول مسیر صعود دست در دماغ امیرکبیر می‌کردیم یا برای سعدی شاخ می‌گذاشتیم و پدرم از ما عکس می‌گرفت. علاوه بر کله مشاهیر لذایذ دیگری هم آن بالا جهت پاداش بالاروند‌گان تعبیه کرده بود. کلا تمام لذت‌های مادی را گذاشته بودند آن بالا و رسیدن به آن را منوط کرده بودند به بالارفتن از تعداد زیادی پله؛ التزام عملی به «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود». بالای پله‌ها یک دریاچه مصنوعی نسبتا بزرگ بود که توش قایق پدالی و اردک و قو انداخته بودند. ما هیچ‌وقت سوار قایق‌های پدالی نشدیم چون مادرم معتقد بود ما به ساحل نمی‌رسیم و وقتی خوش و خرم سوار قایق پا می‌زنیم و پدرم پاییز آمد می‌خواند، قایق برمی‌گردد و غرق می‌شویم و می‌میریم. در عوض از پشت نرده‌های دور دریاچه خانواده‌های سوار بر قایق را تماشا می‌کردیم که لای قوهای واقعی پا می‌زدند. در تمام این سال‌ها هیچ قایقی برنگشت منتها کمابیش پذیرفته بودیم که اتفاق یک‌بار می‌افتد و دوست نداشتیم که قربانی آن یک‌بار ما باشیم. ذهن مادرم صفحه حوادث روزنامه ایران بود. قایق‌ها واژگون می‌شدند، تسمه تله‌کابین پاره می‌شد، ترن‌هوایی از ریل خارج می‌شد و آدم‌های تویش مثل انگری بردز جیغ‌زنان به اطراف پرتاب می‌شدند و به درخت‌ها برخورد می‌کردند. معتقد بود این چیزها در ایران ایمنی ندارند. برعکس مادرم که از نظرش همیشه خطر در کمین بود، پدرم درک درستی از خطر نداشت و تا حدی عاشق هیجان و خطر بود. پدرم به جای مهندس راه و ساختمان شدن باید بدلکار می‌شد. البته ترکیب‌شان ترکیب خیلی بهینه‌ای بود و ما خوشحال بودیم که با هم ازدواج کرده‌اند. اگر قرار بود پدرم مثل مادرم باشد ما این قدر نمی‌خندیدیم و اگر قرار بود مادرم مثل پدرم باشد ما به ثمر نمی‌رسیدیم و تا الان احتمالا یا سوخته بودیم یا از کوه پرت شده بودیم و یا در جنگل طعمه حیوانات وحشی شده بودیم. ترکیب پدر و مادرم مثل ترکیب «کار و اندیشه» یا «هوشیار و بیدار» ترکیب خوبی بود. دو تایی جواب می‌دادند. ولی اختلاف سلیقه و عقیده هم زیاد بود. ما هیچوقت نفهمیدم طرف کدام یکی را بگیریم چون هر دو حالت‌های اکستریم یک خصوصیت بودند.
برای اینکه تصور نکنید اغراق می‌کنم یک عکس چسبانده‌ام بالای این پست. عکس مربوط به سال‌ها پیش است؛ وقتی هنوز خانواده منسجم جوانی بودیم. با ص اینها رفته بودیم جنگل‌های عباس‌آباد. پاییز و سرد بود. در مسیر پیاده‌روی به رودخانه خروشانی رسیدیم که رویش یک تنه درخت قطور انداخته بودند. از پدرم غافل شدیم دیدیم رسیده وسط رودخانه. عین بندبازها دست‌هایش را از هم باز کرده بود و روی تنه درخت راه می‌رفت. ما بچه‌ها ذوق کرده بودیم و جیغ می‌کشیدیم و دست می‌زدیم. مامان و بابای ص می‌خندیدند و مادرم تهدید به مرگ می‌کرد. پدرم اینطور موقع‌ها که تماشاچی با ذوق داشت جوگیر می‌شد و بیشتر حرکات محیرالعقول می‌کرد و بالطبع حرص مادرم بیشتر در می‌آمد. وقتی تشویق ما را دید شروع کرد یک پایش را بلند کرد، بعد ادای افتادن در آورد. با هر تکان  پدرم ما بیشتر جیغ می‌زدیم و پدرم نمکش را بیشتر می‌کرد. من و شین کوچک و برادرم ترسیده بودیم و ص‌ها همچنان پرشور تشویق می‌کردند. پدرشان در ساحل امن بود و از ما عکس می‌گرفت و چیزی خوشحالی دست‌جمعی‌شان را تهدید نمی‌کرد. پدر ما یک پا روی تنه درخت روی رودخانه خروشان در حال سکندری خوردن بود و اگر در آب می‌افتاد باید از خزر می‌گرفتیم‌اش و مادرمان نگران و عصبانی اولتیماتوم می‌داد. بعد دیدیم ما بی‌خود داریم می‌خندیم و دیگر نخندیدیم. 
هر بار سر قایق هم از ما اصرار از مادرم انکار. یه کم با پدرم بحث می‌کردند و مادرم، فاتح همه میدان‌ها، ما را از قایق و قایق را از ما محروم می‌کرد. از دیگر جوایز بالای پله‌ها رستوران گردی بود که شیرکاکائو گرم و ساندویچ می‌فروخت. مادرم اجازه نمی‌داد از آنجا ساندویچ بخریم چون معتقد بود سوسیس‌هایش از گوشت الاغ درست شده‌اند و در روغن‌موتور وانت سرخ‌شان کرده‌اند و اگر می‌خوردیم مسموم می‌شدیم و کارمان به بیمارستان و سرم می‌کشید. شیرکاکائو  را با خوراکی‌هایی که آرم استاندارد داشت و مورد تایید وزارت بهداشت بود می‌گرفتیم و می‌رفتیم کنار قفس خرس که معلوم نبود چرا آنجا بود. خیره می‌شدیم به دو خرس سفید چرک‌مرد که همدیگر را می‌مالیدند و در حوض کثیفی آب‌تنی می‌کردند. به ما گفته بودند خرس‌ها مادر و فرزندند. ما هم کنجکاوی نمی‌کردیم که ته و توی قضیه را در بیاوریم. پدرم علاوه بر هیجان و خطر عاشق حیوانات و طبیعت هم است. عاشق مطالعه رفتار حیوانات و تفسیر حرکات‌شان برای ما و همیشه آخرین نفر بود که از قفس خرس‌ها دل می‌کند. بعد از بازدید از قفس خرس‌ها معمولا خسته بودیم و کم‌کم موقع برگشتن بود. توی ماشین در مسیر برگشت به خانه و در گرمای مطبوع بخاری با لپ‌های سفت و سرخ تگری به خواب می‌رفتیم، مادر و پدرم آرام با هم حرف می‌زدند و «گلچین آهنگ‌های سال‌»مان در پیش‌زمینه می‌خواند. خانواده در امنیت کامل بود. 

6 comments:

  1. عالی بود. عالی

    ReplyDelete
    Replies
    1. هر بار شرمنده می‌فرمایید :)

      Delete
  2. عاشق شخصيت بابات شدم تو اين سناريو ��
    مرسي كه زود نوشتي، اميدوارم ديگه از اين دورانهاي ٥ ماهه نرسه كه هرروز كه نه ولي هر هفته بيام اينجا به انتظار يه نوشته دلنشين جديد پست هاي قديمي ت رو براي بار ..ام بخونم �� هر چند اونم خالي از لطف نيست. خوب باشي

    ReplyDelete
    Replies
    1. مرسی لاله! تنبل شدم ولی بیشتر می‌نویسم از این به بعد. وقتایی که می‌نویسم حال خودم هم بهتره. تو هم خوب باشی :)

      Delete