Pages

Tuesday, November 22, 2011

بعد از یه سونامی غیرمنتظره روحی، کنجکاو شده‏م که خودمو بهتر بشناسم. شروع کرده‏م به قضاوت و بالا پایین کردن این آدمی که هستم. و این همه سال بوده‏م. شاید "خودنگری" واژه بهتری باشه. عینک زده‏م به چشمم و موشکافانه در احوالاتم می‏گردم بلکه حلقه گمشده داروینی پیدا کنم این وسط. خودمو از زوایای مختلف، در شرایط مختلف تصور می‏کنم تا ببینم چه کارایی ازم سر می‏زنه و یا حتی ازم برمیاد. در همین راستا متوجه شدم که من اگه گل بودم از این گلایی می‏بودم که به مراقبت و توجه زیادی نیاز داره برای زنده موندن. از اونا که حتی باید براش موزیک بذاری و ناز و نوازشش کنی. هی باید مواظب آب و نور و دمای محیطش باشی از اونا. از اونا که صاحبش هم عاشقشه و هم دهنش صاف شده از رسیدگی و نگهداریش بس که ادا داره. وقتایی که "باغبون" گل شناس باشه و رسیدگی همه جانبه ببینم ازش، صبحا با طنازی و سرزندگی برگامو تکون می‏دم و گردنمو صاف می‏کشم بالا یعنی که شادابم و حالم خوبه. گلبرگام هم می‏درخشن. باغبون هم خوشحال. وقتایی هم که باغبون بی‏تفاوت و سر به هوا باشه، جمع می‏شم توی گلدون. مات و پژمرده و بی‏رمق. باغبون بی‏نوا هم نمی‏فهمه گلش چرا هر روز داره بیشتر می‏میره...
آره... دقیقا همچین گلی می‏بودم من. 

No comments:

Post a Comment