Pages

Tuesday, January 17, 2012

خیلی وقته اینجا ننوشتم. جای دیگه‏ای هم ننوشتم. یه مدل عجیبی بود این یه هفته. هنوز گیجم.

۱. همسر رفت. خودم بردمش فرودگاه. دوستان عزیز هم از شهر مصیبت اومده بودن برای راهی کردنش. دیدن اینکه داره می‏ره سخت بود. از پشت شیشه دور شدنش سخت تر. غوز کرده بود. پشتش سنگین بود. دلشم. اینقدر موندم تا پیچید توی راهرو و دیگه ندیدمش... رفته بود. نبود دیگه. انگار که هیچوقت نبوده. 


۲. امروز رفتم دانشگاه و یه سری کارای خرده ریزه انجام دادم. برای چند نفری هم یه کم ننه من غریبم بازی در آوردم بلکه دلشون بسوزه به حالم و یه کار 20 ساعته بهم بدن تا این شهریه لعنتی نصف شه. عصر که رسیدم خونه انگار توی هاون کوبیده بودنم. له و فشرده و گشنه. البته یه ایمیل هم گرفتم که طرف گفته برم برای کار حرف بزنم باهاش. ظاهرا ننه من غریبم بازی جواب داده. معلوم نیست دل کدومشون سوخته. 

زندگی‏م خوبه. مجبورم راضی‏ باشم.