به من بگن بمیر ولی درس نخون. ده ژانویه یعنی شش روز دیگه یه امتحان دارم که لازمه براش یه چیزایی بخونم. از دو سه ماه پیش هم میدونستم جریان این امتحانو. اون اولا هی گفتم وقت دارم و با اینکه فکرش روی اعصابم بود و استرس داشتم، خوندنش رو هی به تعویق انداختم. بعدشم که شد تعطیلات کریسمس و رفتیم شهر مصیبت. بعدش دوباره برای سال نو مهمون داشتیم و با خودم قرار گذاشتم (از اون قرارای کشکیِ از اولِ هفتهای/از اولِ ماهی) مهمونام که رفتن و یه روز استراحت کردم شروع میکنم. روز مورد نظر رسید و بیست تا بالش گذاشتم پشتم و کتاب دفترامو پهن کردم. نیم ساعت زل زدم بهشون اول. بعد دیدم چارهای نیست و باید خوندشون. اون صفحهای که باید تا اونجا میخوندم رو علامت زدم و حساب کردم چند صفحه میشه. بعد برنامه نوشتم که هر روز چیا رو بخونم که همه مطالب رو یه دور خونده باشم. و تازه شروع کردم به خودن که گشنهم شد. در این حد که چشام سیاهی میرفت! یه چیزی خوردم، یه کم خوندم، تشنهم شد. آب خوردم، یه کم خوندم، دستشوییم گرفت. پا شدم رفتم کارمو کردم، اومدم بشینم بخونم همسر گفت یادت باشه به فلانی هم باید زنگ بزنی. پریدم تلفن رو برداشتم و شماره طرف رو گرفتم. مکالمه که تموم شد دیدم حالا که گوشی دستمه به بهمانی هم یه زنگی بزنم که دو هفته پیش تماس گرفته بود و پیغام گذاشته بود. همسر گفت هر موقع دیگهای غیر زمان درس خوندن بود عمرن زنگ میزدی. راست میگقت. بدتر از همه اینا اما اینه که خوابم زیاد شده. در هر ساعتی از شبانه روز تا کتاب دستم میگیرم پلکام سنگین میشه. حالا از دیروز هم بدجور سرما خوردم و کلن تمام بدنم سنگین و کوفته شده و سینهم خس خس میکنه. خلاصه اینقدر بی جنبهم که میترسم بمیرم که مجبور نباشم درس بخونم!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment