Pages

Wednesday, January 4, 2012

به من بگن بمیر ولی درس نخون. ده ژانویه یعنی شش روز دیگه یه امتحان دارم که لازمه براش یه چیزایی بخونم. از دو سه ماه پیش هم می‏دونستم جریان این امتحانو. اون اولا هی گفتم وقت دارم و با اینکه فکرش روی اعصابم بود و استرس داشتم، خوندنش رو هی به تعویق انداختم. بعدشم که شد تعطیلات کریسمس و رفتیم شهر مصیبت. بعدش دوباره برای سال نو مهمون داشتیم و با خودم قرار گذاشتم (از اون قرارای کشکیِ از اولِ هفته‏ای/از اولِ ماهی) مهمونام که رفتن و یه روز استراحت کردم شروع می‏کنم. روز مورد نظر رسید و بیست تا بالش گذاشتم پشتم و کتاب دفترامو پهن کردم. نیم ساعت زل زدم بهشون اول. بعد دیدم چاره‏ای نیست و باید خوندشون. اون صفحه‏ای که باید تا اونجا می‏خوندم رو علامت زدم و حساب کردم چند صفحه می‏شه. بعد برنامه نوشتم که هر روز چیا رو بخونم که همه مطالب رو یه دور خونده باشم. و تازه شروع کردم به خودن که گشنه‏م شد. در این حد که چشام سیاهی می‏رفت! یه چیزی خوردم، یه کم خوندم، تشنه‏م شد. آب خوردم، یه کم خوندم، دستشوییم گرفت. پا شدم رفتم کارمو کردم، اومدم بشینم بخونم همسر گفت یادت باشه به فلانی هم باید زنگ بزنی. پریدم تلفن رو برداشتم و شماره طرف رو گرفتم. مکالمه که تموم شد دیدم حالا که گوشی دستمه به بهمانی هم یه زنگی بزنم که دو هفته پیش تماس گرفته بود و پیغام گذاشته بود. همسر گفت هر موقع دیگه‏ای غیر زمان درس خوندن بود عمرن زنگ می‏زدی. راست می‏گقت. بدتر از همه اینا اما اینه که خوابم زیاد شده. در هر ساعتی از شبانه روز تا کتاب دستم می‏گیرم پلکام سنگین می‏شه. حالا از دیروز هم بدجور سرما خوردم و کلن تمام بدنم سنگین و کوفته شده و سینه‏م خس خس می‏کنه. خلاصه اینقدر بی جنبه‏م که می‏ترسم بمیرم که مجبور نباشم درس بخونم!

No comments:

Post a Comment