Pages

Saturday, March 10, 2012

یه روزی هم می‏رسه که به خودت میای می‏بینی در چشم‏به‏هم‏زدنی چیزای خوب زندگیت رو دادی رفت، از اونور یه چیزای دیگه مثل برق اومد و نشست جاش. توی روزات. توی شبای طولانی‏ات. اینقدر درهم تنیده و لب‏به‏لب که خودتم نمی‏فهمی چی‏به‏چی شد. خودبه‏خودی نیست هست؟ الان هست. تا حد زیادی هست. شاید یه روزی بیام همینجا و بگم که نبوده. 

اینروزا می‏دونم که عادی نیستم. هم خوبم هم بد. گریه خود‏به‏خودی نشونه‏ است برام. اون روزی که لازم بود گریه کنم نکردم. وقتی رفت، مبهوت و با موهای درهم اومدم خونه نشستم زیر دوش. بعدش دو تا قرص خوردم و با موهای خیس تا ظهر عمیق و طولانی خوابیدم. حتی شاید خندیدم. خندیدم؟ همون شب بغض رفت به خوردم. از اون روز تا حالا غم ذره‏ذره داره میاد بیرون ازم. توی دستشویی دانشگاه دستامو می شورم و به این فکر می‏کنم که عصر که می‏رم خونه هویج بخرم، یهو گلوم سفت می‏شه و باد می‏کنه. بعد توی آینه نگاه می‏کنم می‏بینم شبیه گریه‏ام. دارم رانندگی می‏کنم و توی ذهنم حرفای مسخره می‏زنم با خودم، یهو یه چیز سوزناک میاد پشت چشمم و جاده و بزرگراه رو تار می‏کنه. با پسر گلم می‏خندیم و لوبیا پلو می‏خوریم، قاشق دوم که از دهنم درمیاد حس می‏کنم دارم خفه می‏شم و غذا کوفتم می‏شه. با خودم مهربونم ولی. اجازه می‏دم هر قدرش که لازمه خالی شه بیاد بیرون. هر جا باشم فرقی نمی‏کنه دیگه برام. اولویت با اونه در همه حال. جلوی منشی ادوایزرم حتی؛ وقتی می‏پرسه فلان ایمیل رو ازم گرفتی یا نه. 

خیلی آروم غمگینم اینبار. از پرپر زدن و بیقراری همیشگی‏ام خبری نیست. نمی‏کوبم خودمو به زمین و زمان که تغییرش بدم. آرومم که غصه بگذره ازم. نه نفی‏اش می‏کنم، نه پسش می‏زنم، نه می‏خوام چیزی رو درست کنم و نه نادیده می‏گیرمش. قدم به قدم و آروم باهاش می‏رم هر جا که لازمه داره بره. منتظر می‏مونم که خودش خوب شه.