Pages

Wednesday, September 19, 2012

دستِ خشک، هر قدر هم که پر از کلمه و حرف و عبارت باشد آن توهای آدم، نوشتنش نمی‏آید. این اواخر خشک‏دستی گرفته‏ام...

معلوم نشد آخر این چه مرض بدخیمی‏ست که هی ویرِ کتاب و فیلمم می‏گیرد وقت درس و مشق. یاد ریدن وقت شکار می‏اندازدم. این روزهایی که اینطور جرقه‏ای می‏آیند و می‏روند، همه‏اش نگرانم که زود تمام شود/شوم و داغ همه کتاب‏های نخوانده، همه فیلم‏های ندیده و همه جاهای نرفته به دلم بماند. 

حال عجیبی دارم. انگار که از یک خوابِ عمیقِ طولانی بیدار شده باشم، چشم‏هایِ از زور خواب ریز شده‏ام را دور اتاق بگردانم تا یادم بیاید کجا هستم، دست و پایم را کش بدهم و تازه حس کنم که گشنه‏ام، دهنم خشک شده و مثانه‏ام سوزن سوزن می‏شود از زور ادرار.
هر چه از کمای طلاق بیشتر بیرون می‏آیم، حس‏هایم قوی‏تر می‏شوند. برق سی سالگی چشمهایم را می‏بینم و دلم دوباره بیست ساله می‏شود. نگاه سی ساله و دل بیست ساله را دوست‏تر دارم. ترکیب پختگی و خامی‏اش شگفت‏زده و دستپاچه‏ام می‏کند. 

 موبی گوش می‏دهم و دلم یک طور خوبی برای همسر سابق تنگ شده. یک طور مهربانِ «یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم»ی. در فاصله‏ای که موزیک تمام می‏شود تا تکرار دوباره‏اش، یاد بحث دم صبح‏مان با پسرها افتادم که از دخالت حکومت‏ها در تغییر جریان و سبک موزیک و ادبیات برای اهداف سیاسی می‏گفتیم. مهجور ماندن راک اند رول... و یک جایی پسر درازم پرسید که ادبیات بیشتر موهای تنت را سیخ می‏کند یا موزیکی که دوست داری. و می‏بینم که موسیقی. اثری که موسیقی بر آدم می‏گذارد، قدرت تاثیر همزمانش بر جمع، دل آدم را حتی می‏تواند سوراخ کند. و آهنگ‏ها را آدم‏ها و مکان‏ها و لحظه‏ها مال خودشان می‏کنند. هر موزیکی یک دوره از آدم است که داستان خودش را دارد. و من با این همه آهنگ با این همه قصه چه کنم...