Pages

Monday, October 22, 2012

مامور زحمتکش پست آمده و رفته و من نبودم که بسته‌ام را تحویل بگیرم. ناچار باید برم دفتر پست محل. مسیر همیشگی با همیشه‌اش فرق دارد. برای اولین بار ماشین‌ها زنجیر‌وار حرکت می‌کنند و یاد ترافیک‌های ملایم تهران می‌اندازتم. اولین پیچ را که رد می‌کنم دوزاری‌ام می‌افتد. اتوبوس زردرنگ مدرسه بچه‌ها را پیاده می‌کند. برای همین از زمانی که چراغ خطر اتوبوس روشن می‌شود ماشین‌های هر دو طرف خیابان موظفند بایستند تا موقعی که بچه‌ها به سلامت برسند آنور خیابان، اتوبوس حرکت کند و چراغ‌ها دوباره چشمک بزنند. بچه‌ها را می‌بینم که سلانه‌سلانه کوله‌پشتی به پشت از خیابان رد می‌شوند و راننده‌ها را که سر صبر توقف می‌کنند و هیچکس زبل‌بازی در نمی‌آورد که تا بچه‌ها پیاده نشده‌اند بگازد و اتوبوس را رد کند. چه عادی و بدیهی است این قانون‌مداری و نظم و حق و حقوق شهروندی. چه به حق مسلم‌هایشان رسیده‌اند. تا برسم به دفتر پست، سر جمع هشت بار می‌ایستیم و بچه‏ها را با نظر بدرقه می‌کنیم تا خیالمان راحت شود که همه صحیح و سلامت رسیده‌اند و ما می‌توانیم با خیال آسوده به کارمان برسیم. آدم هم لذت می‌برد و هم ته دلش خارخار می‌شود. عقده‌هایمان تمامی ندارد که. هر نظمی، هر آرامشی، هر پیرزن/پیرمرد در حال رقص خندانی درنهایت یک آه کهنه می‌آورد به دلمان. به سمیه فکر می‏کنم. به همکلاسی هشت ساله ریزه‌میزه‌ام با مانتو خاکستری و مقنعه بلندِ سفیدِ پر لک. شاگرد تنبل آرامی بود از یک خانواده کم بضاعت. در یک ظهر بهاری، جلوی مدرسه روی خط عابر‌پیاده، زیر چرخ‌های ماشین یک راننده زبل له شد. تا یک هفته به جایش روی نیمکت سبد‌گل گلایل سفید می‌گذاشتند. معلم درس می‌داد و ما به سبد گل فکر می‌کردیم و سمیه‌ای که در یک ظهر بهاری زیر چرخ‌های یک ماشین له شده بود. دفتر پست را از دور می‌بینم. راهنما می‌زنم و با احتیاط می‌پیچم به چپ. به حق مسلم خودمان فکر می‌کنم. سهم ما هم از همه حق‌های مسلم دنیا انرژی هسته‌ایست. سمیه هم اگر زنده بود می‌توانست ادعای انرژی هسته‌ایش را بکند...