Pages

Monday, March 5, 2012

هنوز گیجم. این سه روز رو باید کند از تمام روزای این سی سال و جدا براش نوشت. جدا در موردش حرف زد. جدا مرورش کرد. عین قصه‏ها بود. فیلما... 

وا رفتم روی کاناپه. هوا تاریکه ولی جون ندارم برم چراغا رو روشن کنم. یه چیز سفت توی سینه‏ام قلمبه شده. قفسه سینه‏ام برای دلم تنگه انگار. دلم می‏خواد از خونه برم بیرون. دلم هوای آزاد می‏خواد. نفسای عمیق. دلم می‏خواد برای یکی بگم این روزا رو. این روزای عجیب رو. سه روز برای این همه ماجرای خوبِ خوب و بدِ بد خیلی کم بود. ظرفیت من برای هضمش هم. دو تا حس دوگانه شدید همزمان توی تمام بدنم در جریانه. نمی‏شه روی هیچ کدوم تمرکز کرد. نه می‏تونم خوشحال مطلق باشم نه ناراحت مطلق. خوشی و غمش یه اندازه بزرگه برای دل گنجشکی من. هر کدوم اون یکی رو انگولک می‏کنه و سیخ می‏زنه. یکی زخم می‏زنه و یکی مرهم ملایم می‏ذاره روش. 

حال عجیبیه. نمی‏تونم بنویسم. واژه هم وصف حال نیست. این چهار روز رو دووم بیارم تعطیلات شروع می‏شه و می‏تونم یه هفته توی خودم و داستان‏های عجیب این سه روز گم شم. 



این پست ادامه داره...