Pages

Wednesday, September 5, 2012

به تعبیر پسر درازم آدم‏ها دو دسته‏اند: دسته اول من و دسته دوم همۀ بقیه منهای من. اگر هم به او باشد نام دسته اول را چیز دیگری می‏گذارد و دست آخر هم به این نتیجه می‏رسد که آدم‏ها اصولن یه دسته‏اند؛ همان دسته دوم. البته این را اینطور علمی و ریاضی‏وار به من نفهماند. اینکه دلش می‏خواست با مشت بکوبد توی بازویم، اینکه گفت دیگر برایش مهم نیست که چه می‏کنم، اینکه دیگرحرفهایم را باور نمی‏کند، اینکه فکر می‏کرده خواهر و برادریم و من برادری‏ش را به تخمم هم نمی‏گیرم در عمل و یه عالم حرف تیز دیگر که از فرطِ بی‏ملاحظه بودن و خشونت معنایی یادم نمانده ولی جایش درد می‏کند هنوز، معنی‏ش حتی از این که گفتم هم تلخ‏تر بود. بماند که حرف‏های دیگری هم زد که بهتر است جز در سوراخ عمیقی در دل من، توی همان فروشگاه، لای آیل‏ها بماند. بعضی حرف‏ها از زبان خواص که در بیایند، از اسید هم بدترند در خورنده‏گی و سوزاننده‏گی.

ناامیدکردن و آزردن کسانی که دوستشان داریم -آنها که تعدادشان از انگشتان یک دست هم کمتر است در کل زندگانی- چیزی است در مایه‏های مثال چندش‏آوری که دین مبین اسلام در مورد غیبت می‏زند. یک همچین حسی دارم الان.