Pages

Sunday, October 7, 2012

1. با دوستِ دورانِ دانشجوییِ پدرِ همسرِ سابق و خانم‏ش قرار ناهار داشتم و نیم ساعت دیر رسیدم. دل‏ای دل‏ای و متمدنانه می‌راندم و تنظیم کرده بودم که پنج دقیقه قبل از قرار برسم تا اینکه وسط راه فهمیدم آدرس رستوران رو اشتباهی یادداشت کرده‌ام، باتری GPSام تمام شد، چراغ بنزین‌م روشن شد و تلفنم اصرار عجیبی داشت که با تکرار پیام "Low Battery" به وخامت اوضاع دامن بزند. هر کدام از اینا به تنهایی برای پنیک کردن کافی بود ولی ترکیب همه با هم شجاعت قهرمانانه‌ای بهم داد که هر طور شده باید از این کارزار جان سالم به در ببرم. و بردم. پای آبرو در میان بود و آبروداری برای من از آن مباحث حیثتی‎ست که شوخی برنمی‌دارد گیرم که در عمل اینطور به نظر نرسد. وقتی رسیدم حتی گارسون هم خوشحال شد. آقای دکتر یه گِرده نان به قطر سی سانتی‌متر را با روغن زیتون و کنجد میل کرده و با انگشت روی میز رِنگ شیش و هشتیِ متشنجی گرفته بود. وقایع اتفاقیه گفتم و عذرخواستم و به مزاح‌های آقای دکتر و بانو در مورد تاخیر و گشنگی و روده کوچیک و بزرگ، شرمسار و متواضع، لبخندهای خجول زدم تا اینکه قائله با آمدن گارسون برای سفارش غذا خاتمه پیدا کرد. 

سکوت که شد وظیفه خود دانستم که در مورد جدایی و چرایی و چگونگی‏اش لکچر مختصری بدهم. به قسمت تراژیک ماجرا رسیده بودم و آقای دکتر سرش رو پایین انداخته بود و نگاه عمیقی به ظرف سماق می‌کرد -انگار که در سماق به ماهیت جدیدی ورای مزه ترش و رنگ قرمزش پی برده- و اشک ملایمی هم در چشمهای خانم دکتر حلقه زده بود که گارسون با سه پرس چلوکباب آبدار سر میز ظاهر شد. گارسون با آن موهای اُخرایی‏ و سینه ستبرش به فرشتگان نجات می‏مانست که خودش هم از آن باخبر بود گویا چون هر بار که می‏آمد و من را در وضعیت معذب متکلم وحده‌گی می‌دید با ساکت شدنم، اول لبخند همدلانه‏ای به من می‏زد و موقع رفتن هم اطمینان خاطر می‏داد که به زودی بر می‏گردد و من را از شر موقعیت خطیر دیگری نجات می‌دهد. تلاش می‏کردم که بین خوشحالی ناشی از خوردن چلوکباب و ناراحتی بازگو کردن داستان جدایی تعادلِ آبرومندانه‏ای برقرار کنم که اینطور به نظر نرسد که چشمهایم از یادآوری ماوقع جدایی برق شادمانی می‏زند. آدم است دیگر. چه می‏‌دانند که اشک‌هایم را ریخته و عزاداری‏هام را کرده‏ام. خانم دکتر پیشنهاد بزرگوارانه‏ای داد و گفت غذا را تا سرد نشده بخوریم. ماجرا را در همان اوج تراژیک رها کردم و هر سه به مصاف چلوکباب رفتیم و در مورد فیلم و موزیک حرف زدیم. دو ساعت دلپذیری بود. قرار سینما هم گذاشتیم. 

2. این روزها که غصه‌دار بودم و دلتنگی‏ام گرفته بود، فهمیدم دنیا هر قدر هم که به کسی وفا نکند و عروس هزار داماد* هم که باشد آدم‏های فوق‌العاده‌ای دارد. از یک دوست نسبتن دور پیام مهربانی گرفتم که با خواندنش می‌شد گریه کرد حتی. من نکردم اما. از دلپیچه‌های بعد از برک‌آپ گفته بود و توصیه کرده بود که باید اینقدر بالا بیاری تا خالی شوی. مخصوصن وقتی گفته بود «اگه خواستی بالا بیاری من حاضرم انگشت تو گلوت کنم» یک طور دلگرم کننده‌ای به دلم نشست. و منی که یک شب لیترالی انگشتم را در حلق خواهرم فرو کرده بودم چون بلد نبود عق بزند و بالا بیاورد، قدر این کارش رو خوب می‌دانم؛ هرچند غیر لیترالی.

* مجو درستی عهد از جهان سست نهاد 
که این عجوزه عروس هزار داماد است