Pages

Sunday, September 8, 2013

امروز خیلی آفتابی و دل‌وا و امروز-روز-منه‌ای شروع شد و الان دقیقن بیست دقیقه است که تمام شده و حال خوبش را هم برده. با مامان دو ساعت تمام تلفنی حرف زدیم؛ اخبار روزانه‌ام را شنید. جزئیات مهمانی دیشب و اینکه کریستین کفش‌های زرد پوشیده بود را موبه‌مو گفتم. عکس بوت‌های قهوه‌ای تازه‌ام را براش فرستادم. بهش یاد دادم که چطور با وایبر از خودش عکس بگیرد و برام بفرستد و حتم دارم که یاد نگرفته چون تا الان از عکس خبری نشده. شنیدم که دیشب‌شان طوفانی بوده و سه تایی سخت به هم پیچیدن. دونقطه‌پرانتزبسته شدم که مرد شماره دو خانه غصه داشته و با بغض به مامان گفته «شما منو درک نمی‌کنین» و در حالی که با صدای لرزانِ سن بلوغی نالیده «من تنهام و کسی رو ندارم و فقط با خواهرهام می‌تونم درددل کنم»، گوشی را برداشته که به من زنگ بزند. داشتم آب پرتقال می‌خوردم و انگشت‌های شکلاتی‌ام را می‌لیسیدم که راه گلوم بسته شد از فکر اینکه خواهرهاش اینهمه دورند. اعتراض کردم که چرا مامان منصرفش کرده صرفن به این دلیل که دورم و دورها نباید غصه بخورند. برای آینده نزدیک برادر پیشنهادهایی دادم که مامان برای یک لحظه فکر کرد ارتباطش با من قطع شده و افتاده روی خط یک آدم‌فضایی از کره‌ای دیگر. برای ده دقیقه نه راه‌حل‌های من برای مامان قابل درک بود و نه دلایل مامان در رد پیشنهاد فوق‌العاده‌ام، برای من. دو آدم‌فضایی بودیم از دو کره مختلف با یک عالم سال نوری فاصله که معامله‌شان نشده و به سفینه‌هاشان برمی‌گردند. بیخیال توجیه و هدایت هم شدیم و از مواضع مشترک حرف زدیم. 

ظهر که با یک دست دماغم را گرفته بودم و با دست دیگر کیسه آشغال‌ها را می‌بردم که در زباله‌دان شهرداری خالی کنم، خیلی دوست داشتم که امروز همینطور روز بماند. مثل قطب. دوست داشتم خورشید را به آسمان سنجاق کنم. منِ شب‌دوست با امروز خیلی ارتباط برقرار کردم. ظهرهای پاییز را دوست دارم. کار ندارم که در جایی که هستم هنوز خیلی مانده به پاییز. ساعت بدنم می‌گوید شهریور است و کم‌کم باید ژاکت و جوراب‌شلواری پشمی را از لای زمستانی‌ها بیرون بکشم. این بود که با آفتاب نیمروز نیمه شهریور خوش بودم و فکر غروبم نبود. دم غروب هر جای دنیا که باشم جاذب غصه‌های عالم می‌شوم. دلگیری‌ام ربطی به جمعه و یکشنبه ندارد. به غروب ربط دارد و به جای خالی آدم‌ها. گذار از روشنایی روز به سیاهی شب را تاب نمی‌آورم. جانم بالا می‌آید تا تاریکی کامل شود. دوست داشتم شب شدن شبیه کسوف می‌بود؛ یکباره. هر روز خورشید که بی‌جان می‌شود تا درآمدن ماه مرغ‌سرکنده‌ام از اضطراب. غروب اینجا با اینکه اذان ندارد باز هم یک طور مادرمرده‌ای است. 

الان نمی‌دانم این بغض مال اینست که دلتنگتم یا دوباره محتوای این مقاله‌هایی که باید تا سه‌شنبه خواندن‌ش را تمام کنم دیرفهم و پیچیده شده. پیش‌بینی می‌کنم که به‌روزرسانی وبلاگم در این ترم با نرخ خوبی بالا برود. اینکه تغذیه این وبلاگ از غر و غصه‌ست دیگر برای همه اظهرمن‌الشمس است. تمام آن دوهفته‌ی قبل از شروع کلاس‌ها نوشتنم نیامد؛ یا نمی‌شده بنویسم و یا حال عمومی‌ام خوب بوده. چون خاله‌بازی بود. پارک آبی بود؛ خیس و خوشحال و کتف‌سوخته از سرسره آبی سر می‌خوردم پایین و زندگی خیلی تابستانی و شاد و مایوی دو تیکه و مارگاریتای تگری بود. «گادفادر» دیدن به وقت سحر بود. دلتنگی‌اش هم خوب بود. تازه بود. چون‌تر که مرد مهربانی در این سرزمین منتظرم بود. کلن درس نباشد، من خرسندترین آدم روی زمینم. یا دست کم یکی از خرسندها.

از مقاله نیست. امشب عجیب دلتنگم. اشکال فنی‌ام را که رفع کردی، دلتنگی‌ را فهمیدم و خیلی طبیعی و منطقی و بالغانه پذیرفتم‌ش؛ دقیقن همانطور که تراپیستم انتظار داشت و تلاش می‌کرد یادم بدهد. سخت نمی‌گیرم و باهاش نمی‌جنگم. پس‌ش نمی‌زنم. از گفتنش اینجا ابایی ندارم. جای خالی‌ت دوباره درد می‌کند و مرهم ندارم برایش. تن و دردم را به رختخواب می‌برم. با موج همراه می‌شوم تا خودش آرام شود و می‌دانم که به ساحلم می‌رساند. می‌خوابم. فردا که خورشید بالا بیابد دست کم تا غروب خوبم.

2 comments:

  1. عالی مینویسی از وقتی کشفت کردم خوندمت الان گفتم رسمش نیست که سکوت مطلق باشم بدون که تو حسهایی که بیانش میکنی تنها نیستی امیدوارم موفق باشی و با قدرت بتازونی هرجند غمگین اما رو به جلو

    ReplyDelete