Pages

Tuesday, September 4, 2012

لرزش دست‏هایم را هیچ دوست نداشتم. یادم نمی‏آید اصلن از کی و چرا شروع کردن به لرزیدن. اولین باری که خیلی جدی توجهم جلب شد، اولین روز تدریسم در یک دبیرستان غیرانتفاعی دخترانه بود. با شاگردانی از نسلی بی‏پروا و سِرتق که تنها چند سال از من کوچکتر بودند و ترس از معلم برایشان دیگر محلی از اعراب نداشت؛ در واقع مدتها بود که شاگرد سالاری جای هیبت معلمی را گرفته بود و دوره خوبی برای معلم شدن نبود. آن هم معلم زبان انگلیسی. از در که وارد شدم ترسیدم و در جا پشیمان شدم که چرا اصلن این کار را قبول کردم و در دل به سوپروایزرم که مرا به زور وادار به معلمی کرده بود، فحش‏های خواهر و مادری می‏دادم. اما راه برگشتی نبود. هم قد و قواره خودم بودند با بیست جفت چشمِ کنجکاو و تخس. و من با درماندگی به دنبال چهره‏ شاگرد اول‏ها، خودشیرین‏ها و عینکی‏های کلاس می‏گشتم تا یارگیری کنم و بدانم که حامی هم دارم. تلاش می‏کردم مسلط و جدی باشم. بعد از معرفی خودم و توضیح مقررات کلاس، دو شاخه ضبط صوت را که به پریز برق می‏زدم، هم خودم و هم بچه‏ها دیدیم که انگشتانم به وضوح می‏لرزند. و هیچ صورت خوشی ندارد که جلوی شاگردها، آن هم درست در جلسه اول که اتفاقا باید طوری رفتار کرد که حساب کار برای تمام ترم دستشان بیاید، آدم از خودش ضعف و ترس نشان بدهد. بچه‏ باحال‏های کلاس تیکه انداختند و من به دستهایم، دو شاخه و سوراخ‏های پریز برق نگاه می‏کردم و به نظرم یک عمر آمد تا میله‏ها در سوراخ بروند و نمایش ضعف من تمام شود. بماند که بعدها به خدمت قلدرها و مزه‏پران‏های کلاس رسیدم منتها مدتی طول کشید تا میخم را بکوبم و در آن لحظه خوفناک، یک هیچ عقب بودم. کم‏کم که همه با هم دوست شدیم بچه‏ها هم فهمیدند که لرزیدن دستهای معلم جوان‏شان، دلیل دیگری جز ترس و دستپاچگی دارد.
 روزی هم که در مصاحبه استخدامی شرکت‏مان به سوال‏های صد‏تا‏یک‏غاز مدیر‏عامل جواب می‏دادم، از ترس بلاتکلیف ماندن دستهایم و دیده شدن لرزششان، یک دستم را روی پا و دست دیگرم را زیر چانه گذاشتم. نه مدل یلخی‏وار سر کلاس نشستن. خیلی متشخص و از آنها که چهار انگشت را زیر چانه می‏گذاری وته لبخند مطمئنی هم روی لب داری. بعدها اما از رئیس/دوست شنیدم که مدیرعاملِ بدعنق شرکت‏مان که از دیدن ضعف و ترس زیردستانش لذت بیمارگونه می‏برد، هیچ از این حالت «کول» و آرام من خوشش نیامده و حتی گفته که «خانوم همچین دست زیر چونه گذاشته که انگار جلوی تلویزیون نشسته و سریال می‏بینه» و جمله را اینطور تمام کرده که «استخدامش کنید». 

حالا سالهاست که با این لرزش کنار آمده‏ام. اما همچنان زمانی که باید کاری را جدی و با دقت انجام بدهم، در جلسه کاری حرف بزنم یا سر کلاس چیزی ارائه دهم، یا مثلن جنگا بازی کنم، دیگران تصور می‏کنند که مضطربم و همین که در نظر بقیه دستپاچه جلوه کنم، به استرسم دامن می‏زند.
چند روزی می‏شود اما که این لرزش را دوست دارم. شاید بعضی وقت‏ها یک نقص کوچک، چندان هم بد جلوه نکند. شاید به آدم ماهیتی خاص و متمایز از دیگران، در شکل و شمایل و رفتار بدهد. شاید آنقدرها هم که فکر می‏کنم مهم نباشد. شاید کسی باشد که از قضا لرزش دستهام را دوست داشته باشد و حتی دلش برود که لرزان و با دقت روی تخته سیر خرد کنم و یا نمک و دارچین به غذا بپاشم. کسی به اندازه خودم با ذائقه و سلیقه عجیب. شاید مردی باشد در این دنیا که لرزش دست‏هایم نگرانش کند و ته دلش دوست داشته باشد که دستهای لرزانم را در دست بگیرد و آرامشان کند. شاید هم دل شیفته من است که این روزها حتی از لرزش دستی که روزگاری نقطه ضعف می‏دانستش، تصورات و تعابیر عاشقانه می‏سازد.