Pages

Friday, October 19, 2012

حس عجیبش شبیه اولین پریود است. موقعی که مایع گرمی بی‌هوا ازت خارج می‌شود و در دستشویی از دیدن لکه قرمز روی لباس زیرت خشکت می‌زند. با اینکه مادر و پدر بارها برایت از بلوغ گفته و توضیحات علمی مربوطه را داده بودند باز هم غافلگیر می‏شوی و می‏مانی بین غرورِ بزرگ شدن و اندوهِ تمام شدن یک دوره از زندگیت. همان حس را داشت. موی سپید در آینه دیدن و آه بلند از ته دل کشیدن را می‌گویم. زنها از اولین باری که اولین موی سفیدشان را دیده‌اند زیاد گفته‌اند. موقع‌هایی که جفتک می‌انداختم و دچار این  توهم بودم که اکسیر جوانی جایی در جیب یا کشوی میزم است، هیچ فکرش را هم نمی‌کردم که  موی سفیدی روی کله‌ام در حال روییدن باشد. پاییز است. پاییز هزار و سیصد و نود و یک خورشیدی. می‏نویسم که ثبت شود. پنج شنبه ساعت سه و پانزده دقیقه بامداد. لباس خواب پوشیده و مسواک به دهن چشم می‏گرداندم دور سینک دستشویی و فکرم از قوطی خالی کرم و تبدیل دلار به ریال قیمت خریدش می‏رود به لک سفید خمیردندان که روی سنگ سیاه روشویی ماسیده. فردا روز نظافت است. و قورمه سبزی. مسواکم بی‏زور روی دندان‏ها می‏چرخد. فکرم از لکه ماسیده می‏رود به باتری مسواکم و اینکه فردا حتمن تمام می‏شود و لجم می‏گیرد وقتی همیشه شارژر در یک قدمی که چه عرض کنم، در نیم‏آرنجی‏ام است، دوباره باید مسواک-دستی بزنم. و چرا این اتفاق بعد از هر بار تمام شدن یه دوره شارژ باتری تکرار می‏شود؛ بی کوچکترین تنوعی یا تصمیمی برای تغییر وضع موجود. به همین چیزهای مسخره و پیش‏پا‏افتادۀ مسواک-در-دهانی فکر می‏کنم که می‏بینم چیزی روی کله‏ام برق می‏زند. اولین حدسی که از ذهنم می‏گذرد اینست که به خاطر رنگ موی تازه است. چشم‏ها را ریزتر می‏کنم، سر رو به جلو، شکم چسبیده به روشویی که از لابه‏لای بقیه موها می‏کشمش بیرون. همان حسی‏ست که فرنگی‏ها بهش می‏گویند «ویرد». عجیب؟ اسمی ندارد لابد که هر چه فکر می‏کنم و هر کلمه‏ای می‏گذارم راضی نمی‏شوم. تصورش را هم نمی‏کردم که موضوع مهمی باشد اصلن. دست کم برای من که همیشه دیگران فکر کرده‏اند از سنم جوان‏ترم. الان اعتراف می‏کنم حس در‏هم‏شکستن نامحسوسی دارد. به جستجو ادامه می‏دهم ولی جز همان یکی چیزی پیدا نمی‏کنم. موهایم را شانه می‏زنم و دوباره دقیق می‏شوم در آینه. باز همان جا است. کلفت و سفید و براق. دلم می‏گیرد. هر قدر هم که همه به تعارف یا جدی بگویند که جوان‏تر از سنم به نظر می‏رسم، این موی سفید شاهدیست بر زوال جسمم. که افت کردن آغاز شده. از یک تار مو شروع می‏شود، با اضافه شدن چند چروک زیر چشم ادامه پیدا می‏کند و از یک جایی به بعد چنان تند در سراشیبی پایین می‏روی که دیگر حساب تعداد موهای سفید و چروک‏های دور چشم از دستت در می‏رود و جاافتادگی و پا‏به‏سن‏گذاشتگی می‏شود واقعیت بیهی زندگی‏ات. مثل همه بقیه. مثل پدرم که نفهمیدیم کی پیر و کم مو شد. مثل مادرم که باید یادم باشد همین روزها برای چروک دست‏هایش دنبال کرم بگردم. مثل همه آن پیرزن‏ نقلی‏های فامیل که چادر گل‏ریز سرشان می‏کردند و بوی صابون و کرم نیوآی آبی می‏دادند و حالا یکی‏یکی از خانه‏های حیاط‏دار قدیمی‏شان روانه قطعه‏های گورستان می‏شوند. مثل همه آن بچه جغله‏های دور و بر که تا چند وقت پیش نخودی بودند و این روزها هی می‏شنویم که زن گرفته‏اند، شوهر کرده‏اند یا دکترا قبول شده‏اند و خنده‏مان می‏گیرد از تصور زن‏داری‏شان. توی رختخواب ناخودآگاه هی دستم می‏رود به جایی که موی سفید روییده. انگار جایش را حس می‏کنم. منفذی که ازش در آمده سوراخ دردناکی شده که دیگر نمی‏شود بی‏خیالش شد و به چشم چند میلیون منفذ دیگر دیدش. درست یک ماه دیگر سی و یک ساله می‏شوم. با یک تار موی سفید که روی کله‏ام روییده. یادم باشد که به لیست خریدم، کرم دورچشم را اضافه کنم...