Pages

Friday, October 19, 2012

خواب تکراری‏ای که هر شب می‏بینم کم‏کم دارد آزار‏دهنده می‏شود. هر شب توی خواب می‏بینمش. بالابلند و چهارشانه. هر دو وافقیم به جدایی‏مان. پذیرفتیم‏اش اما هر بار در موقعیت‏ها و فضاها و سناریوهای مختلف آخرش من و او می‏مانیم که در بغل هم گریه می‏کنیم. هر دو دردناک و طولانی گریه می‏کنیم. عزاداری برای درد مشترک انگار. یکی دو بار با فشار گریه از خواب پریدم و صورت خودم را دیدم که از زور بغض مچاله شده. دیشب برایش نوشتم که خوابش را زیاد می‏بینم تازگی‌ها و پرسیده بودم که اوضاع مرتب است؟ پایش درد نمی‌کند؟ اتفاقی نیفتاده که ازش بی‏خبرم؟ 

یک موقع‏هایی مثل الان که هوا ابری و خاکستریست و کلاغ‏ها روی زمین دنبال یک لقمه نان می‏گردند و از در و دیوار ملال و افسردگی می‏بارد بر آدم، یاد جای خالی‌ها می‏افتم. یاد غایب‏ها. پاییز اینجاست با تمام رنج و غمش.